وز شرم شمس پای زرش کعبتین شمس/در تخته نرد چرخ چهارم به شش دراست
وز انعکاس صورت گل آتشین او / بر سنگ جای لغزش پای سمندر است
نعمان خجل زطرح اساس خور نقاش / کسری شکسته دل بیطاق مکسر است
بهر نگهبانی کفش مسافران / بر درگهش هزار چو خاقان و قیصر است
این بارگاه قافله سالار اولیاست / این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است
این بارگاه حضرتی است که از شرق تا به غرب/ وز قاف تا به قاف جهان سایه گستر است
این روضه رضاست که «فرزند کاظم است» / سیراب نوگلی زگلستان «جعفر است»
سرو سهی زگلشن سلطان انبیاست / نو باده حدیقه «زهرا و حیدر است»
مرغ خرد به کاخ کمالش نمیپرد/ بر کعبه کی مجال عبور کبوتر است
تا همچو جان زمین تن پاکش به بر گرفت / او را هزار فخر بر این چرخ اخضر است
بر اهل ظاهر آنچه ز اسرار باطن است / زگوشه ضمیر مصفاش مضمر است
خورشید کسب نور کن از جمال او / آری جزا موافق احسان مقرر است
برگرد حاجیا به سوی مشهدش روان / کاین جا توقفی نه چو صد حج اکبر است
بی طی ظلمت آب خضر نوش بر درش / کاین دولتی است رشک روان سکندر است
بتوان شنید بوی محمد(ص) زتربتش / مشتق بلی دلیل به معنی مصد است
از موج فتنه خرد شدی کشتی زمین / گرنه او راز سلسله آل لنگر است
زوار بر حریم وی آهسته پا نهید / کز خیل قدسیان مفرشش ز شهپر است
غلمان خلد کاکل خود دسته بستهاند / پیوسته کارشان همه جاروب این در است
شاها ستایش تو به عقل و زبان من / کی میتوان که وصف تو از عقل برت است؟
اوصاف چون تو پادشهی از من گدا / صیقل زدن به آیینه مهر انور است
جانا به شاه مسند لولاک کز شرف / بر تارک شهان اولوالعزم افسر است
دیگر به حق آنکه بر اوراق روزگار /بابی زدفتر هنرش باب خیبر است
دیگر به نور عصمت آن کس که نام او / قفل زبان و حیرت عقل سخنور است
آنگه به سوز سینه آن زهر دادهای / کز ماتمش هنوز دو چشم جهان تر است
دیگر به خون ناحق سلطان کربلا / کز وی کنار چرخ به خونابه احمر است
دیگر به حق آنکه زبحر مناقبش / انشای بو فراس زیک قطره کمتر است
آنگه به روح اقدس باقر که قلب او / مر مخزن جواهر اسرار را در است
دیگر به نور باطن جعفر که سینهاش / بحر لباب از در عرفان داور است
آنگه به حق موسی کاظم که بعد از او / بر زمره اعاظم و اشراف سرو است
دیگر به قرص طلعت تو کز اشعهاش / شرمنده ماه چهارده و شمس خاور است
دیگر به نیکی تقی و پاکی نقی / و آنگه به عسکری که همه جسم گوهر است
دیگر به عهد پادشاهی کز سیاستش / با بره شیر شرزه بسی به ز مادر است
بر«خالد» آر رحم که پیوسته همچو بید/ لرزان ز بیم زمزمه روز محشر است
تو پادشاه دادگری این گدای زار / مغلوب دیو سرکش و نفس ستمگر است
از لطف چون تو شاه ستمدیده بندهای /از جور اگر خلاص شود وه چه درخور است
نا اهلم و سزای نوازش نیم ولی / نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است